دوستت دارم امام زمان جونم

دوستت دارم امام زمان جونم

من توی شهری زندگی میکنم که خیلی هواش گرمه.اما دوتا جا هست که همیشه شلوغه اما خیلی دوستش دارم.
حتما شما هم اومدید.مامان فاطمه می گه حضرت معصومه خیلی مهربونه و حرفای کسایی که میان پیشش رو گوش می کنه.
مسجد امام زمان هم خیلی بزرگه.همه میان اونجا نماز می خونن.اما من هیچوقت امام زمان رو تو مسجدش ندیدم.
هر وقت می رم زیارت برای همه بچه ها دعا می کنم.
تاریخ : 20 مرداد 1393 - 22:09 | توسط : حسام الدین | بازدید : 1032 | موضوع : فتو بلاگ | یک نظر

خیلی گذشته،نه؟

سلااااااااااااااااااااااااااااااام.خوبید؟خوشید؟ سلامتید؟ خب الهی شکر.

راستش اصلا یادم رفته بود یه زمانی ، شاید اونوقت که دو سالم بود ها ، اومدم اینجا و نوشتم یه چیزهایی درباره خودم.چقدر بزرگ شدم یه هویی.

الان من دارم می رم تو پنج سال. کلی آقا شدم برای خودم.مهد میرم.اون هم مهد کودک آرام. اسمش آرامه.توی محل کار پدر و مادرمه.آخه پدر و مادر من توی یه دانشگاه بزرگ کار می کنن.

من الان یه پسر عموی خیلی کوچولو دارم که فقط می خوابه یا شیر می خوره.اسمش پویاست.خیلی خوشحالم که به دنیا اومده و دوست دارم زود بزرگ بشه تا با هم بازی کنیم.چون هنوز تنهام و حوصله ام سر میره.

می دونم اونموقع که اون اندازه الان من بشه من باید برم مدرسه و نمی تونم زیاد باهاش بازی کنم اما بازم خوبه.

خیلی بامزه است.از طه(عروسکم رو میگم که همیشه روی تخت من جا خوش میکنه) هم کوچولو تره.اما خوبیش اینه که دست و پاهاش مثل طه زود کنده نمی شه.

راستی پارسال مامانم و بابام یه تولد خیلی بزرگ برام گرفتن.اینقدر بزرگ که عین عروسی بود.همه مامانا و بچه های فامیل اومده بودند.دوستای مهد کودکم هم همینطور.

راستی من تو مهد کودک یه خاله داشتم.خاله مریم.خیلی مهربون بود.مربی ما ها.اما امسال باید برم کلاس خاله نرگس چون پنج سالم میشه.

خدا کنه دیگه یادم نره که بیام و اینجا باهاتون حرف بزنم.

کاری ندارید؟سلام برسونید؟خدافظ.............


تاریخ : 20 مرداد 1393 - 21:56 | توسط : حسام الدین | بازدید : 1726 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

دردل

سلام دوستان

راستش این روزها خیلی داغونم.فکرم مشغوله.دلم برای مامنم خیلی می سوزه.البته تقصیر من نیست ها.چکار کنم که نمی خوام مامان و بابام بروند سر کار؟

دوست ندارم خونه مامانی بمونم یا خونه عزیز.خونه عزیز،می گن نکن نکن ...خونه مامانی هم عموها همش حرص منو در میارن و دعوا یادم می دهند یا اینکه چون کسی نیست باهاش بازی کنم حوصله ام سر میره.

مامانم دوست نداره من خونه مامانی بمونم.می گه عصبی می شم و همش می خوام دعوا کنم.

جمعه از بس با دختر خاله ام و ریحانه، دختر دایی ام، دعوا کردم و هولشون دادم ؛ گریه مامانم رو دراووردم. خب آخه عمویم گفته بود باید بزنم بچه ها رو و قوی باشم!

حالا چند روزه که مامانم به فکر مهد بردن منه.البته چون می دونه من نمی روم؛ جلوی من نمی گه مهد،میگه باغ گلها.فکر می کنه من نمی فهمم.

می دونم که مامانم چاره ای جز این کار نداره و خیلی هم نگران منه اما قبول کنید از دست من هم کاری بر نمیاد.

به هر حال الان خیلی داغونم دیگه...

بگید چکار کنم؟


تاریخ : 24 اردیبهشت 1392 - 18:54 | توسط : حسام الدین | بازدید : 2084 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر

حسام الدین کارتونی شده!

حسام الدین کارتونی شده!

من کارتون خیلی دوست دارم.توپولوها هم همینطور.البته بماند که این یه جورهایی ژنتیکی از مامانم به من رسیده.چون وقتی تو شکمش بودم؛مدام صدای کارتون می شنیدم.به خصوص دیو و دلبر که هی می دید! الان هم تلویزیون ما فقط یه شبکه داره اون هم پویا...پویا...پویا...کارتون برای بچه ها!
تاریخ : 27 فروردین 1392 - 16:57 | توسط : حسام الدین | بازدید : 3321 | موضوع : فتو بلاگ | 3 نظر

حسام الدین هستم

حسام الدین هستم

من تو 22 بهمن رفتم چندتا عکس گرفتم.این با خرس عزیزمه.دوستش دارم خب!
تاریخ : 27 فروردین 1392 - 16:51 | توسط : حسام الدین | بازدید : 2403 | موضوع : فتو بلاگ | نظر بدهید

امان از من !

گاهی وقتا از دست پدر مادر ها،بچه نمی دونه چی باید بگه و پیش کی شکایت کنه؟ البته شاید برعکس باشه و با با و مامان ها گیر می کنند از دست ماها!

مامان و بابای من، هر روز می رن سر کار.من رو هم خواب، لای پتو می پیچند و می برند خونه عزیزجون.وقتی با چشم های بسته میوفتم تو بغل عزیز می شنوم که بالای سرم میگه:«وای دوباره اووردیش؟...الانه که بیدار شه و بزنه زیر گریه...»

عزیزجون پیر نیست اما حوصله نوه داری و کلا بچه رو دیگه نداره.چون دختر دایی بیش فعالم،ریحانه، که نه ماه از من بزرگتره،اونجا زندگی می کنند و مدام میاد پیش عزیز و کلی هم اعصاب عزیز و عمه رو می ریزه به هم.لَج من رو هم در میاره و صدای جیغ من همیشه بلنده.بماند که بعضی وقتا گازش می گیرم و یا بهش حرفای شیطونکی می زنم!

مامان و بابا که می یایند مثل همیشه عزیز شکایت می کنه و کارهامو رو ریز به ریز گزارش می ده.بعد مامان و بابام یه اخمی به من می کنند و دوباره عزیزم که می بینه حرفاش سودی به حالش برای فرار از نگهداری من نداره؛ می گه:«به خدا اگه حسام تنها باشه کاری نداره.با ریحانه نمی سازند.ریحانه بَده و آتیش می سوزونه.خونه شون که نمی مونه...»

اما باز نمی دونم مامانم برای چی می زنه به اون راه و دوباره من رو میاره اینجا.خونه مامان جون هم موندم.اما عمه زهرا که باهام بازی می کنه میره دانشگاه درس بخونه و مامانی پاهاش دردمیکنه.کمرش هم همینطور.نمی تونه زیاد با من بازی کنه.عموهام با من خوبند فقط من چون یک کم لوس هستم و اونها هم زیاد لوس بودن رو دوست ندارند؛می خوان مثل مرد بزرگ شم.برای همین من هم هر وقت سر به سرم می ذارن؛جیغ می زنم و اعصاب مامان و بابام رو می ریزم به هم.

مهد کودک هم رفتم.اما چون از مدیرش که گُنده بود و صداش مثل هیولاها بود؛ ترسیدم.مدام جیغ می کشیدم و آخرش هم اخراج شدم.پرونده ام رو گذاشتند زیر بغل مامانم. مامانم خیلی غصه خورد .حتی بامن قهر کرد.آخرش هم با التماس به من گفت که چرا بچه های همکارا می رند و تو نمی ری؟

بیچاره مامانم ! دلم براش می سوزه.مونده با من چکار کنه.خُ تقصیر من چیه؟ از قبل باید فکر نگهداری من رو می کردند.من مگه گناه کردم که می خوام مامان و بابام پیشم باشن؟

من پسر خوبی هستم که...

دیگه کار نداری؟سلام برسون...خدافظ...بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووق


تاریخ : 26 فروردین 1392 - 23:03 | توسط : حسام الدین | بازدید : 1285 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

گفتم که گفته باشم

سلام به نی نی های کوچمولو

منو که مشاهده می نمونید؛آقاحسام الدین هستم که الان دوسال و هفت ماهمه.روزش رو دیگه مامان و بابام بهتر می دونن.

با هاتون دوستم.میام که با هاتون حرف بزنم.بازی کنم.اسباب بازی که دارید؟ میایید اتاق من باهم بازی کنیم؟

من می خوام برم پارک شادی.بذار بابا و مامانم از سر کار بیان!

می خوام الان برم شیطونی کنم...کار نداری؟سلام برسون...خدافظ...!


تاریخ : 20 فروردین 1392 - 19:25 | توسط : حسام الدین | بازدید : 1374 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر



مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی